سه‌شنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
فکرشهر ـ عبدالخالق عبدالهی: دهه شصت که ما دبستان می ر فتیم، زمستان ها خیلی سردتر و سرما سوزنده تر از الان بود و ملت، کت و کاپشن را برای کلاس گذاشتن نمی پوشیدند؛ آن سال ها، کاپشن و لباس گرم می پوشیدند که واقعا گرم شوند...
کد خبر: ۸۹۸۳۸
دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۱:۳۱

فکرشهر ـ عبدالخالق عبدالهی: دهه شصت که ما دبستان می ر فتیم، زمستان ها خیلی سردتر و سرما سوزنده تر از الان بود و ملت، کت و کاپشن را برای کلاس گذاشتن نمی پوشیدند؛ آن سال ها، کاپشن و لباس گرم می پوشیدند که واقعا گرم شوند.

دوستی تعریف می کرد: من لباس گرم نداشتم و صبح ها مجبور بودم در سرمای استخوان سوز زمستان، یک لا پیرهن به مدرسه بروم. به همین خاطر تا ساعت ده – یازده که آفتاب بالا می آمد از شدت سرما مثل کَچه ی حلاج ها می لرزیدم و همیشه پشت دستانم ترک های عمیق داشت. بالاخره یک روز پدرم که از سر کار برگشت، بسته  مچاله شده ای را به طرفم پرت کرد و گفت «بِرِت کو بینوم اندازته؟» بسته را که باز کردم دیدم یک کاپشن چهار جیب سیاه رنگ از جنس جیر اعلای گران قیمت است که به پدرم هدیه شده بود. 

دوستم ادامه داد: آن شب از خوشحالی این که صاحب کاپشن شده ام تا صبح خوابم نبرد. صبح کله سحر کاپشن را پوشیدم، پنسلم را در جیب بالایی دست راست و پنسل پاک کن را در جیب بالای سمت چپ گذاشتم. مداد تراش را در جیب پایینی و نقاله خاکستری رنگ را هم در جیب آخری جا دادم  و با خوشحالی به طرف مدرسه راه افتادم. توی راه  احساس کردم کاپشن، کیپ بدنم است و حتی کمی تنگ و چسبان است. به مدرسه که رسیدم انگار کاپشن جا باز کرده بود و راحت تر بودم. از شدت خوشحالی دستم را توی جیبم می کردم و جلوی بچه ها رژه می رفتم و حسابی پز می دادم. زنگ سوم را که زدند، کمی که توی آفتاب قدم زدم احساس کردم کاپشن گَل و گشادتر است و بوی خیلی بدی هم از آن بلند شده. دردسرتان ندهم، ظهر که زنگ آخر را زدند، دیگر از بس کاپشن گشاد شده بود، پاگونش چُر کرده بود و آمده بود روی آرنج، دو جیب بالایی رسیده بود به  جیب های پایینی و جیب های پایینی هم روی زانوهایم قرار گرفته بود. از بس همکلاسی ها مسخره ام کردند و خندیدند، به خانه که رسیدم پالتو را درآوردم مچاله کردم و پرت کردم گوشه ای و گفتم «من دیگه اینو نمی پوشم». 

شب پدرم که جریان را فهمید گفت «بپوشش ببینم». پوشیدم و در کمال تعجب دیدم کاپشن دقیقأ اندازه است. پدر با گفتن اینکه «اُو شیرین نه مال خره، تقصیر منه که کاپشن مثل آدم سیت گرفتمه»، رفت گرفت و خوابید. جالب این که آن شب خودم هم باور شد که اشتباه کرده ام و کاپشن اندازه است. 

فردا صبح باز همین داستان تکرار شد. صبح کاپشن اندازه ام بود و ظهر شِوِر و دراز می شد. معلوم شد لباس  جیر، صبح  و شب در اثر سرما منقبض و ظهر در اثر گرما منبسط شده و تبدیل به پالتو می شود. هر طور بود، زمستان آن سال را با آن کاپشن کذایی سر کردم، اما بعدها بزرگ تر که شدم این قانون لعنتی انقباض و انبساط باز دست از سرم برنداشت. یعنی این که در زندگی همیشه خوشبختی هایم جمع و جور و کوچک و منقبض بوده و بدبختی هایم، منبسط و دراز و شِوِر بوده و هست و احتمالا خواهد بود.

ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر